هوا گرگ ومیش بود. روستا در سکوت غریبی فرو رفته بود .تنها صدای گرگ هایی که اطراف روستا پرسه می زدند هر از گاهی سکوت کوچه ها را میشکست. و نور ضعیفی از بعضی پنجره های خانه ها به بیرون میتابید که نشان از سحرخیزی اهل روستا می داد.
نظرات شما عزیزان:
زن بیدارشده بود و نگاهی به بچه هایش که معصومانه خوابیده بودند انداخت.یه دختر و سه پسر حاصل زندگی آرام وساده شان بود.به طرف شوهرش رفت در خواب عمیقی بود.زمستان بود و به قول شاعر هوا بس ناجوانمردانه سرد بود.زن به طرف چاه رفت آب یخ زده بود. به طرف سطل های آبی رفت که قبلا پر کرده بود یخ روی آب را شکست به طرف اجاق برد آتش را روشن کرد آب را روی آتش گذاشت تا گرم شود. سرما به تمام بدنش نفوذ کرده بود ولی وظیفه اش را به خوبی بلد بود نه تنها او بلکه وظیفه تمام زنان روستا بود.آب گرم شده بود سطلها رو به طرف اتاق برد کتری را پر از آب کرد و روی چراغ نفتی که وسط اتاق بود گذاشت .بعد از این کارها شوهرش و بچه ها را بیدار کرد تا نمازشان قضا نشود. خانواده شش نفریشان دور سفره نشسته بودند.مشغول خوردن صبحانه بودند که صدای تیر تفنگی بلند شد.دل زن در سینه لرزید.
همه اهل روستا با شنیدن صدا از خانه هایشان بیرون آمدند. مردان روستا با عجله به طرفی میدودند.صادق شلوارش را پوشید و همگام با مردان روستا به طرف محل حادثه رفتند. به محل حادثه که نزدیک شد دلشوره عجیبی به سراغش امده بود مثل حیوانی که وقوع زلزله را قبل از زلزله احساس میکند. پاهایش یارای رفتن نداشت.
برادرش سعید تفنگ به دست بالای سر پسری جوان غرق درخون ایستاده بود.باورش نمیشد قدرت هیچ کاری را نداشت دستهایش را برسرش کوبید و روی زمین نشست.مردان ده که متوجه او شدند زیر بغلش را گرفتند. هیچکس نمیدانست باید چه کار کنند. همه ان جوان را که غرق در خون افتاده بود میشناختند .جوانی بود از روستای پایین سعید دلباخته خواهرش شده بود ولی به دلیل اختلافات چندین ساله اهالی روستا هیچکس راضی به این ازدواج نبود.اما هیچکس دلیل این حادثه ناگهانی را نمیدانست.
به ساعت نکشید که اهالی روستا پایین با تفنگ و چماغ و چوپ به روستای آنها سرازیر شدند.سعید در خانه تنها برادرش نشسته بود و پشیمان از کاری که کرده بود سر بر زانو گذاشته بود.هیچ صدای نمی آمد بچه ها سر فروبرده به زیر منتظر وقوع حوادث بعدی بودند.تنها زن خانه هر از گاهی نگاهی به دختر نورسیده خود میکرد و از فکری که به سرش می آمد تنش به لرز میفتاد.
در خانه به شدت کوبیده می شد. بالاخره رسیده بودند سعید نگاه غم زده خود را به روی برادرش انداخت .صادق بلند شد برادرش را به طرف پشت بام فرستاد تا فرار کند اگر در باز میشد برادرش را زنده نمیگذاشتند.مردم عصبانی همچنان بر در میکوبیدند.صادق به طرف در رفت آن را باز کرد اولین کسی که وارد شد پیرمردی عصبانی چوپ به دست با مشت به سینه صادق کوبید او را به عقب هل داد وارد حیاط شدند
-برادر نامردت کجاست همین الان تحویلش بده تا خانه ات را به آتش نکشیدم
-سعید اینجا نیست
پیرمرد اب دهانش را روی زمین ریخت بی توجه به حرف صادق به طرف در خانه رفت آن را به شدت باز کرد و همزمان صدای جیغ زن و دخترصادق بلند شد و تنها پسر بزرگ صادق که هشت سالش بود مردانه دستش رو باز کرده تا خواهر ومادرش وبرادران کوچکش را در پناه خود بگیرد.و با خشم به پیرمرد عصبانی نگاه میکرد.پیرمرد وقتی دید سعید انجا نیست نگاهی به بیرون کرد با اشاره او دو پسر جوان به داخل اومدند با کفش داخل خانه شدند وارد تک اتاق خانه شدند همه جا را زیر ورو کردند.ولی سعید را انجا پیدا نکردند کنار پیرمرد ایستادند صادق هم داخل اومده بود و کنار زن و بچه هایش ایستاده بود.
-من که گفتم سعید اینجا نیست
پیرمرد نگاهی به طرف دختر لرزان صادق کرد و بیرون رفت صادق پشت سرشان بیرون رفت حیاط خانه پر بود از آدم از هر دو روستا و آماده درگیری
-صادق با زبون خوش سعید رو تحویل ما بده تا خون بیشتری نریخته
-تحویلش بدم که جنازه تیکه تیکشو تحویلم بدی؟نمیدونم کجاست میدونستمم بهت نمیگفتم
-خب خودت خواستی صادق هر خونی بریزه مقصر تو هستی .زندگیت رو به آتش میکشم
صادق ترسیده بود نمیدونست باید چیکار کنه برادرش تحویل بده یا منتظر عواقب بعدی باشه
-ما میریم دنبال برادر نامردت میگردیم پیداش میکنیم. پیداش نکردیم میام سراغ تو وخانوادت
پیرمرد که پدر پسر کشته بود بیرون رفت و مردانی که با او آمده بودند بیرون رفتند نیمی از مردان به طرف کوه رفته بودند تا سعید را پیدا کنند ونیمی دیگر خانه های روستا را میگشتند.ولی اثری از سعید نبود.
در ده پایین در خانه پسری که کشته شده بود صدای جیغ و گریه از هر طرف بلند میشد. مادر و خواهرانش بر سر و صورت خود میزدند و قاتل پسرش را نفرین میکرد.دختر جوانی گوشه ای از اتاق سر بر زانو گذاشته بود و بی صدا در غم برادرش گریه میکرد هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده است.چرا سعید عباس را کشته است جز دلینا و سعید.
دلینا سعید را وقتی با دخترای روستا از چشمه بر میگشتند دیده بود بعد از اون چندبار همدیگرو دیده بودن و سعید مصمم شده بود برای خاستگاری دلینا برود.بارها به خاستگاری رفته بود ولی پدر و برادرای دلینا راضی نبودند.هر دو سخت بهم علاقه داشتند تا اینکه سعید پیشنهاد فرار را به دلینا داد.شبی که قرار بود با هم فرار کنند دلینا چندتا لباس و مقدار پول و طلایی که داشت تو یه بقچه گذاشت و منتظر بود تا زمان فرار برسد.غافل از اینکه تقدیر چیز دیگری رقم زده است.هوا تاریک شده بود همه اهالی خواب بودند و تنها چشمان نگران دلینا باز بود و البته غافل از بیخوابی برادر جوانش زمان رفتن فرا رسیده بود آرام بلند شد تا در را باز کند و پشمان متعجب برادرش را بر روی خود ندید.پایش را که از خانه بیرون گذاشت سعید را منتظر دید به طرف سعید رفت و با سرعت باد از کوچه بیرون عباس که این صحنه رو دیده بود چاقویی از خانه برداشت به دنبالشان رفت با سرعت میدوید تا گمشان نکند بالاخره به چند قدمیشان رسید آرام پشت سرشان میرفت نزدیکای روستا سعید بودند .سعید ناگهان برگشت وقتی شبحی را در تاریکی دید به خودش لرزید و دلینا هم او را دیده بود شبح جلوتر آمد برادرش بود و عصبانی در حد مرگ.عباس چاقوش رو بیرون آورد به طرف سعید رفت زور جسمانی سعید بیشتر بود مچ دست عباس رو گرفت چاقو از دستش افتاد .در حین درگیری عباس مشتی به صورت سعید زد.سعید روی زمین افتاد عباس از موقعیت استفاده کرد چاقو رو برداشت به طرف خواهرش رفت
-اول باید تو رو بکشم دختر هرزه میخوای آبروی ما رو ببری میکشمت
تا خواست چاقو رو بالا بیاره صدای تیری شنید و کمرش سوخت و بعد ازچندلحظه روی زمین افتاد.دلینا باورش نمیشد سعید جلو چشمانش برادرش راکشت.سعید از جا بلند شد
-باید بری دلینا نباید کسی تو رو اینجا ببینه برو
دلینا هیچ کاری نمیتوانست بکند دستش را جلوی دهانش گرفته بود تا جیغ نزد سعید دستش رو گرفت او را به طرف جلو هل داد
-برو الان همه میان برو خونه تا دیر نشده تو هیچی ندیدی برو
دلینا به خودش آمد و با سرعت باد به طرف روستا رفت بدنش میلرزید چندباری به زمین خورد بلند شد بالاخره به خانه رسید کسی تو کوچه نبود.در خانه باز بود داخل خانه رفت پتو را روی سرش کشید و تا کسی متوجه بیداریش نشود.نیم ساعت نگذشته بود که در خانه شان کوبیده شد و خبرشوم را رساندند.
دو روز بود که همچنان به دنبال سعید در کوه بیابان آواره بودندولی اثری از سعید نبود. تمام مردم هر دو روستا نگران بودند که دعوای بزرگی بشود و کسی کشته شود.بزرگان روستا دور هم نشستند تصمیم گرفتند به خانه صادق بروند.صادق و خانوادش سر در گریبان چشم به در منتظر خبری بودند از سعید و با هر کوبه در دلشان در سینه میلرزید.
صدای در بلند شد صادق چشمان نگرانش را به زنش دوخت و بلند شد تا در باز کند با دستان لرزان در را باز کرد و ریش سفیدان ده را دید انها را به داخل دعوت کردهمه دور هم نشسته بودند که یکی از ریش سفیدان به حرف آمد
-صادق میخوای چیکار کنی تا سعید رو پیدا نکنند دست بردار نیستند. اگه سعید رو هم پیدا کنند و بکشند جوانای ده ساکت نمیشین باید یه فکر اساسی کرد.مادر که سرش را به در چسبانده بود دلش را ریخت احساس خوبی نداشت .صادق سرش پایین بود داشت فکر میکرد.نمیدانست باید چه تصمیمی بگیرد.بالاخره سرش رو بالا گرفت و به حرف اومد
-حاج علی من نمیتونم سعید رو تحویل بدم با دست خودم بذارخودشون بگیرنش من به همه جوونا میگم لازم نیست کسی دعوا کنه سعید یه کاری کرده باید تقاص پس بده
-اونوقت نمیگی مردم پشت سرت چی میگن؟
-چی میگن؟
-میگم برادرش کشتن ککشم نگزید
-شما میگی من چیکار کنم؟
همه ساکت شدن سکوت عجیبی بود تا اینکه یه نفر از حاضرین سکوت را شکست
-خون بس
رنگ صورت صادق پرید.نفسای زنش بالا نمیومد شانس آورد دخترش به در نزدیک نبود تا صداها را بشنود.صدای صادق بلند شد
-چی میگین یعنی میگی تنها دخترمو بسپارم دست اون گرگا
-چاره ایی نیست صادق خودتم میدونی این تنها راه نجات سعید خانوادت و آبروی خودت
ساعتی از رفتن آنها میگذشت هیچکس حرفی نمیزد روژان هنوز از بلایی که قرار بود به سرش بیاید خبر نداشت.مادرش گریه میکرد.صادق با وجود سرمای هوا بیرون نشسته بود سیگار میکشید بغض بزرگی راه گلوش بسته بود دخترش یه طرف بود برادرش یه طرف نمیتوانست تصمیم بگیرد سیگارشو خاموش کرد رفت تو خونه به دخترک معصوم و زیبایش نگاه کرد که با سن کمش رفتار خانمانه اش همه رو تحت تاثیر قرار میداد.دخترش چند ماه دیگه پانزده ساله میشد و مجبور مصیبت به اون بزرگی رو به گردن بکشه
بالاخره صبر خانواده دلینا تمام شد و به سوی روستا حرکت کردن.بزرگان روستا که خبر دار شدن جلو روستا ایستادن و انها رو به ارامش دعوت میکردن.بزرگ ده همه رو به خانه اش دعوت کرد و کسی را دنبال صادق فرستاد.همه ساکت نشسته بودن منتظر صادق بعد از چند دقیقه صادق پیدایش شد داخل اومد سرش انداخت پایین نشست.بعد از کمی حرف زدن حاج علی بزرگ ده رو به صادق کرد
-خب صادق فکراتو کردی از این به بعد هر چی پیش بیاد مسئولش تو هستی
و اینقدر درگوش صادق خواندند که رضایت داد تنها دخترش را به عنوان خون بس به خانواده عباس بدهد.صادق چشمانش بر روی پسران اورنگ (پدر عباس) پسر بزرگش حسین زن داشت .چشمش در چشم پسر دومش افتاد که خصمانه به صادق نگاه میکرد باید دخترش را دست این پسر دیوانه میداد.مهیار پسر دوم اورنگ بود که به خون سعید و خانوادش تشنه بود.قرار ها گذاشته شد قرار بود فردا برای بردن روژان به روستا بیایند.صادق با کمری شکسته به سوی خانه رفت و از انطرف اهالی روستا پایین با خوشحالی به سمت روستا حرکت کردند.
درخانه صادق پشاپیش عزای دخترش را گرفته بودند. ماهوش زن صادق وقتی از ماجرا باخبر شد از حال رفت باورش نمیشد شوهرش بخاطر برادرش دخترش را به خون بس بفرستد.درخانه دلینا وقتی خبر رسید که فردا دختر صادق به خون بس آورده میشود زنان با تمام ناراحتی که داشتند شروع به کل کشیدن کردن و مردان تفنگهایشان رو به طرف بالا گرفتند و شلیک کردند گویی از فتح بزرگی برگشته اند.صادق که از غصه دیوانه شده بود با فریاد رو به زنش کرد
-بس آبغوره گرفتن بلند شو لباسای این دختر جمع کن فردا صبح میان میبرنش
دخترک بیچاره از وقتی خبر را شنیده بود همچون جنازه ای گوشه خانه افتاده بود.و در گوشه ای از این روستا پسرجوان دور ازچشم همه برای عشق از دست رفته اش اشک میریخت.آزا پسر دایی روژان که قرار بود در آینده نزدیک به خاستگاریش برود.یه اشتباه سرنوشت چند نفر را عوض کرد شایدم از اول سرنوشتشان همین بوده است.سعید که فرار کرده بود و به شهر رفته بود بی خبر از تمام اتفاقات منتظر آینده نشسته بود.عذاب وجدان رهایش نمیکرد می دانست که خانواده برادرش را به خطر انداخته است ولی جرات برگشت نداشت.
هوا داشت روشن میشد هیچکس تو کوچه نبود در خانه صادق باز شد و سایه کوچک دختری روی در افتاد. روژان بود که با بقچه کوچکی در دست از خانه بیرون آمد به طرف کوه رفت .با خودش فکر کرد تا همه با خبر بشوند جایی در کوه پیدا میکند تا نتوانند پیداش بکنند هوا سرد بود دستان ظریفش از سرما یخ زده بود.مادرش برای لحظه ای توانسته بود بخوابد وقتی چشمانش را باز کرد جای دخترش را خالی دید نگران شد همه خانه را نگاه کرد نبود شوهرش بیدار کرد و هر دو یک فکر در سرشان بود.مادرش نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت نمیدانست تو این سرما دخترش کجا رفته هوا روشن شده بود که در خانه را زدند. ترس همه وجودشان را گرفته بود.همه داخل آمدند کسی را هم آورده بودند تا صیغه عقد را بخواند .صادق ناچار یکی از بزرگان را به کناری کشید و ماجرا را گفت وقتی همه با خبر شدن عصبانی شدند به خیال اینکه صادق دخترش را فراری داده است وقتی صادق قسم خورد خبر ندارد کمی آرام شدند.مهیار جوان ها را خبر کرد تفنگ هایشان را برداشتند با اسب به طرف کوه حرکت کردند.
دخترک از سرما میلرزید ولی از ترس اینکه به دست آنها برسد. به راهش ادامه میداد.هوا داشت روشن میشد و به نیمه های کوه رسیده بود صدای گرگها عصبیش کرده بود.هر آن ممکن بود گرگی بهش حمله کنه پشت تخته سنگی نشست و دستهایش را در بغل گرفت و سرش را درگریبانش فرو برد.هیچ چیزی جز یک خنجر برای دفاع از خودش نداشت. بااینکه میدانست با این وضعیت هر آن ممکن است پیداش کنن ولی خوشحال بود که خودش را راحت تسلیم نکرده است.
مهیار و جوان های ده همچنان از کوه بالا میرفتن.ولی اثری از دخترک پیدا نمیکردن قرار بر این شد از هم جدا شوند هر کسی از مسیری برود
-دختر احمق دستم بهت برسه میدونم چیکارت کنم اون از عموی نامردت اینم از خودت
سرش پایین بود که صدای خرناس شنید از ترس قلبش از حرکت ایستاده بود. گرگ سیاهی روبرویش ایستاده بود و خرناسه میکشید خنجرش رو تو دستش فشار داد .هیچ حرکتی نمیکرد میدونست فرار کنه تحریکش میکنه گرگ حرکتی به خودش داد دیگه طاقت گرسنگی نداشت.روژان چشم هایش را بست با خودش گفت یه لحظه هست بعد تمام راحت میشم بهتر از این یه عمر تحقیر بشم.ناگهان صدای تیری در کوه پیچید نفسش را حبس کرده بود آزاد کرد گرگ سیاه در یه قدمیش افتاده بود و پسر جوانی روبروش بود نمیشناختش. جوان جلو آمد. قد بلند و چهارشونه بود.چشم و ابروی مشکی داشت که چشمای عسلیشو قشنگ تر نشون میداد.روژان در فکر جوانی که روبروش بود که پسر با یه حرکت مچ دستشو گرفت بلندش کرد دستشو بلند کرد و روی صورت روژان فرود آورد.روژان به خودش آمد گوشه لبش پاره شده بود حالا میدانست او از مردانی هست که به دنبالش آمده اند.
مهیار از دوستانش که جدا شد به طرف بالا حرکت کرد. نزدیکیای تخته سنگی بود که متوجه گرگی سیاه شد که به جایی خیره شده وخرناس میکشید مطمئن بود کسی اونجاست و ممکنه اون دختر باشه آروم از اسب پیاده شد و حالا پشت سر گرگ بود و دختری رو دید با چشمان بسته در لحظه ایی که گرگ به طرف دختر حمله کرد شلیک کرد.دختر چشمانش را باز کرد و مهیار دختری رو دید با صورت ظریف و رنگ یریده که چشمان درشتش از ترس درشتر شده بود میدانست اون کسی نیست جز روژان تمامی زیباییش رو نادیده گرفت. اونم جزیی از اون خانواده بود که فرار کرده بود.جلو روفت با دستش به صورت دخترک زد و بی توجه به خونی که از لبش میومد دستش رو گرفت دنبال خودش بردش بقیه جوان ها از صدای تیر تفنگ به اون سمت رفتن و مهیار دیدن که دست دختری رو گرفته و خوشحال از اینکه تونستن پیداش کنن تفنگاشون بالا بردن تیراندازی کردن .کسانی که پایین کوه بودن از صدای تفنگا فهمیدن روژان پیدا کردن.
مهیار روژان روی اسب نشوند خودش دهنه اسب گرفت و به طرف پایین به راه افتادن. پسرعموی مهیار از اسب خودش پایین اومد به مهیار گفت سوار شو زود برید پایین منم با بچه ها میام .مهیار سوارشد و نیم ساعت بعد به پایین کوه رسیدن کسانی که پایین بودن از دور مهیار و روژان رو دیدن که سوار بر اسب پایین میان صادق و زنش از غصه دلشان گرفته بود. ولی زنان خانواده مهیار با دیدن آنها دستمال های رنگی خود را بیرون آوردند و شروع به کل کشیدن کردن.مردان تیر اندازی میکردن و صادق آرزو میکرد کاش یکی از ان تیرها به قلب او میخورد.مادرش با دیدن لبهای خونی روژان دلش به درد اومد او را برای آخرین بار در آغوش گرفت.مادروخواهرای مهیار با نفرت به او نگاه میکردن تنها دلینا بود که دلش برای این دختر معصوم میسوخت.
صیغه عقد خوانده شد.و روژان دختری که هزاران آرزو داشت با دلی شکسته صورتی کبود شده بله گفت.صادق رفت جلو دخترش رو بغل کرد
-منو ببخش روژان چاره ای نبود
روژان چیزی نگفت نمیتونست پدرش وعموش و تمام مردانی که او را قربانی کردن ببخشد.سرش را بالا گرفت و به همه نگاه کرد چشمانش در چشمان به خون نشسته آزا گره خورد.سرش را پایین انداخت وقت رفتن بود.برای اخرین بار نگاهی به مادرش کرد ورفت. به ده پایین که رسیدن زنان ومردان جلو ده ایستاده بودن و منتظر ادامه نمایش بودن.کسی نبود به آنها بگوید شمایی که اینگونه به تماشای قربانی شدن دختری بی گناه چشم دوخته اید مانند عنکبوتی هستید که طمعه خود را به تور انداخته و از دست و پا زدنش لذت میبرد.
مهیار سرش را بین جمعیت به گردش در آورد و چشمش به دختر ی افتاد که قرار بود به زودی زنش شود. چشمان دختر به اشک نشسته بود و با تنفر به روژان نگاه میکرد.مهیار هم تنفرش از روژان بیشتر شد.به خانه رسیده بودند اهالی خانه داخل شدند و هر کسی پی زندگی خودش رفت ولی برای روژان این اول ماجرا بود.اورنگ سه پسر و سه دختر داشت یکی از پسرانش را از دست داده بود. یکی ناخواسته مجبور به ازدواج با دختر برادر قاتل پسرش شد. سروناز یکی از دخترانش بود که ازدواج کرده بود.دلینا و دنیا در خانه بودند.در بسته شد.هیچکسی حرف نمیزد هوا سرد بود.صنم در را از کرد و رفت داخل پشت سر او همه رفتن .روژان گوشه ای از حیاط ایستاده بود مهیار نگاهی به دنیا کرد و اشاره کرد بیاردش داخل دنیا با تنفر به سمت روژان رفت به سمت جلو هلش داد.
-اینجا وایسادی که چی میخوای فرار کنی دوباره راه بیفت برو داخل
روژان بی هیچ حرفی کفشش را در آورد رفت داخل کسی تعارفش نکرد بشیند همونجا وایساد و مثل محکومی که منتظر رای قاضی سرش را پایین انداخت هر چند رای قبلا صادر شده بود حبس ابد.
اورنگ نگاهی به روژان انداخت.به یاد پسر ناکامش افتاد.نگاهی به مهیار انداخت که نتوانست عروسش را باخوش قدمی به خانه بیاورد نه با زور و گریه و اسلحه.هرچه به اینها فکر میکرد تنفرش نسبت به روژان بیشتر میشد.صدایش را بلند کرد و رو به روزان گفت
-فکر نکن عموی نامردت جان سالم به در برد تو هم راحت میشی از حالا بدبختی تو شروع میشه هر لحظه رو برات زهر میکنم تا به گوش بابات و عموت برسه صبر کن ببین.دیگه حق نداری پای نحست تو این اتاق بذاری.باید تو انبار گوشه حیاط زندگی کنی مهیارم هر وقت کار داشت میاد همونجا تو اتاق سراغت.صورتش از خجالت سرخ شد میدونست منظور اورنگ چیه سرش را بالا نیاورد.ولی صدای معترض مهیار رو شنید.
-من با این دختر شوم کاری ندارم اینقدر تو اون انبار بمونه که گیسش مثل دندوناش سفید بشه
همه ساکت بودند حرفی برای گفتن نبود ولی عجیب تر از همه سکوت صنم بود
-دلینا بلند شو انبار نشونش بده بره بمیره اونجا
دلینا بلند شد در باز کرد رفت بیرون روژان هم پشت سرش رفت بیرون میدونست این دختری بود که سعید دوست داشت
بدون هیچ حرفی به سمت انبار رفتن در انبار باز کردن یه انبار کوچیک 10 متری که پر از وسایل بود. روژان نگاهی به اتاق انداخت باید عمری رو اینجا زندگی میکرد.اشک به چشماش نشست.دلینا نگاهی بهش انداخت دستشو گرفت روژان با تعجب نگاش کرد.
-میدونم اینجا اذیت میشی ولی باید بهشون مهلت بدی با این جریان کنار بیان هر چی لازم داشتی به خودم بگو
روژان چیزی نگفت خداروشکر کرد لااقل کسی هست که دلش به رحم اومده.در انبار بسته شد و اون بود تو اون سرما و تاریکی انبار فکر کرد اگه دو روز تو این اتاق باشه میمیره از سرما.
دلینا داخل اتاق برگشت هر کی تو فکر خودش بود.گوشه اتاق نشست صدای پدرش بلند شد
-بلندشید ناهار بیارین بخوریم به هیچ کاری نرسیدیم این چند روز و غم بزرگی تو چشماش نشست.سفره رو انداختن همه دور سفره بودن دلینا بشقابی برداشت برنج کشید خورشم ریخت روش کاسه ماستم برداشت و بلند شد.با صدای پدرش ایستاد
-کجا؟
-غذا بدم به این دختر
-لازم نکرده بگم بهتون کسی حق دلسوزی برای این دختر نداره اون برنج بذار تو سفره یه تکه نون برمیداری با ماست میذاری جلوش میای
دلینا بشقاب رو گذاشت تو سفره نون و ماست برد تو انبار در انبار باز کرد.روژان رو دید که گوشه ای از سرما تو خودش جمع شده و میلرزه از خودش و خانوادش بدش اومد.نون و ماست برد گذاشت جلوش روژان سرش رو بالا آورد.نگاهی به دختر روبروش انداخت و نگاهی به ظرف ماست و با خودش گفت به کدامین گناه خواست از دلینا تشکر کنه ولی رفته بود.
دلینا برگشت تو اتاق بغض سنگینی تو گلوش بود.اولین قاشق رو بالا برد نتونست بخوره قاشق رو زمین گذاشت با چشمانی خیس داخل اتاقی رفت که شب ها اونجا میخوابیدن اگه اون سعید رو ندیده بود قبول نکرده بود فرار کنه حالا برادرش زنده بود سعید تو روستاش بود و این دختر بیگناه کنار خانوادش شاد بود.ولی اتفاق افتاده بود و تنها با کمک به این دختر میتونست از بار گناهش کم کنه.در باز شد خواهرش بود سروناز اومد کنارش نشست
-چی شده دلینا؟
-شما اون دختر ندیدن تو اون انباری سرد چه جوری داره میلرزه مگه اون چیکار کرده مگه اون باید تاوان اشتباه بقیه رو پس بده
-نشنیدی بابا چی گفت ؟
-این دختر تا فردا زنده نمیمونه
-بهتر
-سروناز خانم تو هم دختر داری هم خواهر بترس از روزی که به سر تو هم بیاد
درباز شد مهیار اومد تو اتاق
-سروناز برو بیرون
سروناز نگاهی به دلینا کرد و رفت بیرون.مهیار در بست اومد جلوی پای خواهرش نشست
-دلت برای این دختر میسوزه چون دختر برادر سعید فکر میکنی نمیدونم کشته شدن سعید بخاطر تو دلت میخواد تو رو هم بندازم کنار اون دختر تو انبار که دلت نسوزه دیگه همدرد بشین
بلندشد از اتاق بره بیرون دوباره برگشت سمت دلینا
-اگه بفهمم کمکش کردی دلت سوخته کاری کردی براش میکشمت دلینا حالا بلند شو مثل یه دختر خوب ناهارتو بخور زود
دلینا میدونست که مهیار همیشه رو حرفش وایمیسه بلند شد قبل از اینکه مهیار بره گفت وایسا
-چیه؟
-اگه میخوای زجرش بدی به دو روز نمیکشه انباری سرده تا حالا نمرده باشه شانس اورده
-باشه یه فکری براش میکنم فقط بخاطر تو حالا بیا
غروب بود که مهیار با یه چراغ نفتی و یه فانوس رفت تو انباری در باز کرد دلش لرزید از صحنه ای که دید یه دختر که تو خودش جمع شده بود از سرما یادش رفت که از خانواده قاتل برادرش کاپشنش در آورد رفت نزدیک روژان صداش زد
-دختر هی دختر بیداری
روژان به سختی چشماشو باز کرد ترس نشست تو چشماش خودشو کشید عقب مهیار دست یخ زدشو گرفت تو دستاش
-ازچی میترسی؟من شوهرتم نترس کاری ندارم باهات برات چراغ نفتی آوردم
کتش رو که بیرون آورده بود انداخت رو شونه روژان بلند شد رفت سراغ چراغ نفتی روشنش کرد.فانوسم روشن کرد گذاشت رو طاقچه نگاهی به اطراف کرد .خواهرش حق داشت با اون حال افتاده بود.در انبار بست با اینکارش قلب روژان داشت از سینه بیرون میزد.مهار برگشت نگاش کردو ترس رو تو چشماش دید هیچوقت فکر نمیکرد یه روز به این حد پست بشن که به یه آدم اینجوری ظلم کنن ولی خودش رو هر جوری قانع میکرد که حق داره.
-چیه چرا مثل میت شد رنگت ؟لال شدی هی نکنه اصلا لال هستی از صبح که تو کوه دیدمت حرف نزدی
خندید
-دیدم بابات زود تو را داد به ما نگو جنسش بنجل بوده
دلش شکست از این همه بی رحمی از این همه حقارت باید جوابش رو میداد به هر قیمتی
-نه اونم مثل تو ومردای دیگه همتون مثل هم هستید اگه این اتفاق برای ما افتاده بود سعید کشته شده بود خواهر تو الان تو خونه یکی از پسرای فامیل ما..
هنوز حرفش تمام نشده بود که احساس کرد دهنش پر از خون شد مهیار با تمام قدرتش زده بود تو دهنش
-فکر کردم ادمی خوبی بهت نیومده تو هم از قماش همونایی و از در انبار بیرون رفت.یکساعت بعد در انبار باز شد دلینا اومد داخل
-سلام روژا چه بلایی سرت اومد ؟کار مهیار پسر دیونه
و از اتاق بیرون رفت روزان نگاهی به بشقاب کرد نون خالی همینم خوبه درانبار باز شد روژان با یه دستمال و ظرف آب اومد داخل دستمال و زد تو طرف صورت خونی روژان پاک کرد انبار گرم تر شده بود.خیالش راحت شد
-ممنون دلینا تو خیلی خوبی
دلینا سرش پایین انداخت و رفت نمیدونست مسبب بدبختیش دلینا هست شامش خورد به دیوار تکیه داد به مادرش به برادراش فکر کرد که یه روز بزرگ میشن میان میبرنش.
مهیار تو اتاق نشسته بود.به دختر توی انبار فکر میکرد به دختری که باعث شد عشقش از دستش بره .شام خوردن و تک چراغ خونشون خاموش کردن و خوابیدن.یه دفعه مهیار بلند شد رفت بالای سر پدرش...پدر -ها؟ -این دختر نصف شب فرار نکنه؟ پدرش بلند شد نشست -خب برو در انبار قفل کن در حیاط محکم ببند یه چی بذار پشتش مهیار بلندشد تو حیاط باد سردی میومد یه نگاه به آسمون کرد میدونست تا یکی دو ساعت دیگه برف شروع میشه رفت پشت در انبار در باز کرد روژان دید که به دیوار تکیه داده چراغ نفتی رو هم کشیده نزدیکش کاپشن مهیارم کشیده روش اونا تو خونه با چندتا چراغ و پتو سردشون بود این دختر چه جوری میتونست تحمل کنه رفت در حیاط محکم بست ورفت تو اتاق گدرش خواب بود عادت داشت تا سرش میذاره رو بالشت خوابش ببره.پتوی خودش با یه بالشت برداشت رفت سمت انبار چراغ نفتی رو کشید کنار بالشت گذاشت کنار روژان خواست بخوابوندش که روژان بیدار شد ترسید میخواست جیغ بزنه که مهیار دستشو گذاشت جلو دهنش -چته منم برات بالشت و پتو آوردم دستش برداشت روژان نگاه به پتو کرد چشماش از خوشحالی برق زد.مهیار کاپشن داد دستش -بپوش روژان از ترس اینکه کتکت نخوره سریع پوشیدش. -خوبه حالا بخواب و پتو هم بکش فکر فرار به سرت نزنه که فرار کنی پیدات میکنم خودم میکشمت فهمیدی؟ -بله -بخواب دیگه روژان دراز کشید مهیار پتو رو کشید روش و نگاش کرد چقدر معصوم به خودش اومد بلند شد رفت در انبارم محکم بست نیمه های شب بود که در انبار باز شد سایه ایی روی در افتاد.روژان از باد سردی که بهش خورد چشماش باز کرد چشمم به سایه خورد از ترس زبونش بند اومد.به فکرش رسید جیغ بزنه که سایه پرید جلو دلینا بود.نفسشو رو آزاد کرد -تو اینجا چیکار میکنی دلینا ؟ -برنج اوردم برات زود بخور ظرفش قایم کن صبح میام میبرم و سریع از اتاق بیرون رفت.گرسنش بود بشقاب رو برداشت تند تند خورد و با خودش کر کرد دلینا آخر کار دستشون میده ظرف غذا رو قایم کرد و خوابید *** با ضربه هایی که به پاش میخورد بیدارشد چشماشو باز کرد نمیدونست کجاست یه ضربه دیگه به پاش خورد نگاه کرد صنم بود با خشم ونفرت نگاش میکرد -بلندشو اینجا نیومدی که بخوری وبخوابی روژان سریع از جاش بلند شد -اینارو کی برات آورده؟ -سلام پسرتون آورد دیشب -بس کم حرف بزن بلند شو کلی کار داریم میری اجاق روشن میکنی آب گرم میکنی صدام میزنی تا بیام بعدم برف رو کنار میزنی تا راه باز بشه بتونیم بریم بیرون فهمیدی؟ -بله -زود باش روژان کاپشن مهیار رو چسبوند به خودش رفت تو حیاط برف سنگینی اومده بود اجاق رو به سختی روشن کرد یخ سطل رو شکست تا آب زودتر گرم بشه دستاشو گرم کرد یه بیل گوشه حیاط دید برداشت و برفا رو کنار زد آب گرم شده گذاشتشون جلو در صدای صنم زد -خانم خانم مهیار از صدای روژان بیدارشد رفت درباز کرد؟ -چیه اول صبحی؟ -آب گرم کردم مادرت گفت صداش بزنم مهیار نگاهی به حیاط کرد که برفا جمع شده بودن ونگاهی به دستای قرمز روژان صدای مادرش بلند شد -آب گرم شد -بله -خوبه برو فعلا کاری ندارم روژان به سمت دستشویی رفت از دیروز دستشویی نرفته بود .بیرون اومد رفت دستاشو بشوره اجاق خاموش بود رفت کنار یکی از سطلا یخشو شکست با همون آب دستشو شست انگار هزارتا سوزون همزمان تو دستش فرو کردن سریع رفت تو انبار و مهیار از پشت پنجره شاهد تمام کاراش بود.دستشو رو چراغ گرفت نور چراغ کم شده بود نفتش داشت تمام میشد.رفت زیر پتو تا گرم بشه.همونجا خوابش برد.چشماشو باز کرد یکی داشت تکونش میداد.دنیا بود -بگیر کوفت کن یه لیوان شیر داغ بود با نون با ولع میخورد دنیام نگاش میکرد -فکر نکن نفهمیدم دیشب اون دلینا احمق برات برنج آورد.بشقاب رو بده ببرم از این به بعد خودم برات غدا میارم کوفت کنی ظرفارو برداشت رفت. مهیار و پدرش بخاطر برفی که اومده بود نمیتونستن برن سرزمین ناچاری تو خونه موندن هر کی به یه کاری مشغول بود .اورنگ سرش رو بالا آورد صنم ندید.رفت تو آشپزخونه صنم رو دید که سرش به دیوار تکیه داده گریه میکنه و اسم پسرش زیر لب صدا میزنه اشک تو چشماش حلقه زد هیچکاری نمیتونست بکنه ولی چرا یکی بود که میتونست عقدهاشو خالی کنه به سمت در رفت به شدت بازش کرد دلینا با ترس بهش نگاه کرد مهیارم تو اتاق دراز کشیده بود متوجه رفتن پدرش نشد. در انبار با شدت باز کرد خورد به دیوار صدای بدی داد روژان از جاش پرید -سلام -کمربندشو بیرون کشید به سمت روژان حمله برد ضربات کمربند رو تن نحیفش پایین میومد و صدای التماس و جیغش رفت بالامهیار خوابیده بود که صدای جیغ روژان شنید با سرعت به طرف حیاط رفت همه خانوادش جلو انبار بودن خودش انداخت تو انبار روژان دید که زیر دست پدرش داره کتک میخوره و التماس میکنه رفت جلو دست پدرش گرفت
-بس پدر کشتیش
-باید بمیره همونجور که خانوادش دل ما رو خون کردن باید دلشون خون بشه تو اشکای مادرت دیدی
-برای امروز بس روزای دیگه هم هست بیا بریم سکته میکنی پدرش برد بیرون
-هیچکس حق نداره بره تو اون اتاق جز مهیار هر کی بره قلم پاش خرد میکنم
همه از ترسشون رفتن تو خونه .حالا همسایه ها فهمیده بودن صدای جیغ دختر بیچاره رو این خبر به زودی به گوش صادق و خانوادش میرسید.
دنیا لیوان آبی برای پدرش آورد مهیار شونه هاش ماساژ می داد
-باید میذاشتین میکشتمش تمومش میکردم چیه شده آیینه دق مهیار بیا طلاقش بده بره گمشه دیگه کی میاد اینو بگیره
-حالا زود پدر
توی انبار سرد روژان از درد به خودش میپیچید هیچکس نبود مرحم درداش بشه همه نمکی بودن روی زخمش نمیتونست نفس بکشه تمام بدنش کبود بود جلو چشماش تار شد افتاد کف انبار.
پدرش آرومتر شده بود صدای در حیاط اومد.در باز کرد عموش بود
-سلام عمو
-سلام جوون چه خبر
-خبری نیست عمو بفرمایید
-نه اومدم دنبال بابات بریم قهوه خونه میدونم تو خونه بشینه بدتر
چند دقیقه بعد پدرش و عموش رفتن .با خیال راحت رفت تو انبار روژان دید بیهوش افتاده دوید سمتش صداش زد ولی جواب نمیداد انبار سرد شده بود.بغلش کرد بردش تو اتاق.همه با تعجب نگاش میکردن
-مادر بیهوش شده
-شده که شده سریع ببرش همونجا مثل سگ جون بده
-ولی
-ولی نداریم اون نبری من میرم
-دلینا چراغش نفت نداره یکی از اینارو بیار تو انبار اون نفت کن
دلینا سریع بلند شد پشت سر برادرش رفت.روژان خوابوند پتو رو کشید روش
-دلینا یه لیوان آب قند بیار زود باش
اب قند رو با قاشق میریخت تو دهنش نفساش منظم شده بود ولی هنوز بیهوش بود.صدای مادرش اومد
-دلینا بیا ببینم
دلینا رفت بیرون به چهره رنگ پریده روزان نگاه کرد پیشونیش کبود شده بود کمربند به صورتش خورده بود پتو رو زد کنار آستین لباسشو زد بالا تمام دستش کبود بود گردنش پاهاش کاش گذاشته بود تو کوه گرگ کارشو تمو میکرد.حالا اینقدر زجر نکشه شاید حق با پدرش طلاقش میده.ولی ته دلش راضی نبود.
یکساعت بعد پسرعموش اومد خبر داد پدرش تا غروب نمیاد خونه برای کاری میرن شهر.طهر بود که روژان چشماشو باز کرد همه بدنش درد میکرد گریه اش گرفته بود سرش بلند کرد مهیار دید کنارش تکیه داده به دیوار چشماشو بسته مهیار از سنگینی نگاهی چشماشو باز کرد.
-بیدارشدی؟
-درد دارم
-تحمل کن خوب میشه
تحمل کن خوب میشی دوباره میاد سراغت شاید اینبار من نباشم و راحت بشی تحمل کن.
-دلینا ...دلینا
-بله داداش
-سوپ بیار بخوره
نمیتونست قاشق دستش بگیره با هرحرکت اشک تو چشماش جمع میشد.
-بده به من قاشق رو
قاشق رو گرفت و تمام سوپ رو بهش داد بخوره.
-خوبه حالا دراز بکش کمکش کرد بخوابه
-سردت نیست ؟
-نه
-به دلینا میگم بیاد بهت سر بزنه
و از انبار بیرون رفت. داخل اتاق که شد مادرش نگاش نکرد اونم اهمیتی نداد ناهارش خورد دراز کشید
روژان به این فکر میکرد چرا مهیار مهربون شده ولی دلیلی پیدا نمیکرد.شاید دلش سوخته.
غروب که شد دلینا بشقاب سوپی پرکرد و برای روژان برد.کمکش کرد بخوره.این دلگرمی بود براش وجود مهیار و دلیناضربه محکمی به پایش خورد نفسش تو سینه حبس شد از درد چشماش باز کرد
-پاشو بس استراحت به کارات برس
-با زحمت بلند شد رفت اجاق رو روشن کرد.برفای ریز روی لباسش نشسته مینشست.داشت یخ سطل میشکست در باز شد اورنگ بود.رنگش پرید عقب عقب رفت .خورد به یه سطل افتاد رو زمین.اورنگ پوزخندی زد:
-سگ چه بزنی چه بترسونیش
و رفت سمت دستشویی. داشت آب گرم میکرد اورنگ اومد بیرون
-سطل آب بیار بریز رو دستم. با عجله دسته سطل رو گرفت داغ بود ولی ولش نکرد اورنگ دستش شست رفت داخل. سطلارو گذاشت پشت در صنم رو صدا زد.اومد سطلارو برد.امروز پارو رو دید کنار حیاط برداشت تا راه باز کنه که در باز شد مهیاراومد بیرون:
-داری چیکار میکنی؟
-برف پارو میکنم
-با این دستت
-خوب شدم آقا
مهیار نزدیکش رفت دستش فشار داد
-آخ
-که خوب شدی پس کار کن
***
سه ماه از اون حادثه ها گذشته بود. همه فراموش کرده بودن دختری بود به اسم روژان که خون بس برده شد.فقط مادری مظلوم بود که هر از گاهی صورتش میپوشوند میرفت جلو در خونه ای که دخترش اونجا اسیر بود.هنوز از سعید خبری نبود.بعضیا میگفتن اهالی روستا پایین همون موقع کشتنش و چیزی نگفتن که دختر صادق به خون بس ببرن همین حرفا بود که کمر صادق خم میکرد.سعید تو شهر داخل یه کارگاه نجاری مشغول کار شده بود وبراش مهم نبود و نمیدونست دخترک بیگناهی به پای اشتباه اون تاوان پس میده
روژان دیگه عادت کرده بود به زندگی که نه به زنده موندن تو اون خونه.از صبح کارایی که مربوط به حیاط بود انجام میداد هوا بهاری شده بود. کارای اونم بیشتر ولی راضی بود.که کتک نخوره ولی کار کنه.غروب بود داشت طبق معمول حیاط رو جارو میکرد.درباز شد مهیار با چشم به خون نشسته اومد داخل جارو ازش گرفت پرت کرد یه گوشه دستشو کشید برد تو انبار انداختش رو زمین همه اهل خونه از پشت پنجره نگاه میکردن ولی جرات بیرون رفتن نداشتن در انبار بست نگاه پر نفرتش به روژان انداخت. رفت جلوتر نشست رو زمین یقه اشو گرفت تکونش داد.
-داره ازدواج میکنه از دست دادمش بخاطر تو بیشعور
یه سیلی
-بخاطر اون عموی کثیفت
دوتا سیلی
-فردا عقدش میشه مال یه نفر دیگه
سه تا سیلی
-چشماش پر اشک بود
چهارتا سیلی صورتش کبود شده بود داد نمیزد جیغ نمیزد اشکاش اروم میومد پایین
-دوسش داشتم لعنتی
و دستای پر زورش کوبند رو دهان روژان طعم آشنای خون اومد تو دهنش عادت کرده بود شده بود کیسه بوکسی که اهل خونه عقدهاشون رو اون خالی کنن.دستای مهیار شل شد کف انبار نشست سرشو گرفت تو دستش روژان عقب عقب رفت گوشه انباری که مرتبش کرده بود نشست .با دستش جلو دهانش گرفت که صدای گریه اش مهیار جری تر نکنه. مهیار از خونه زد بیرون زد به کوه تا نباشه وقتی دختری رو که دوست داشت مال یکی دیگه میشه.همه نگرانش بودن و پیامد این نگرانی دو روز گشنه موندن روژان بود.دیگه نمیتونست بمونه طاقت نداشت بارها به فکر خودکشی افتاد ولی نتونست
سه ماه بود که اسیر بود فقط هر ده روز حق داشت برای حمام بیرون بره .بیرون میرفت با شانه های خم شده با صورتی درهم غافل از اینکه زنی از دور هلاک یه لحظه دیدنش است.
مهیار اومد با چهره ای خسته و داغون صدای فریادش همه خونه رو برداشته بود
-من چه گناهی داشتم چرا من باید میگرفتمش چرا من نباید مثل همه خلق زمین عروسمو میبردم تو اتاقم نه تو انبار من نمیخوام ببینمش باید از اینجا بره اون اینجا باشه من نمیمونم
-باشه پسرم اروم باش
-نمیخوام اروم باشم اون دختر نحس حالم ازش بهم میخوره
روژان دستاشو رو گوشش گذاشت تا نشنوه میترسید هر لحظه در انبار باز بشه و همه به قصد مرگ بیان سراغش چشماشو بست فکر کرد به اون روزا که آزاد بود با دخترای ده میرفتن چشمه فکر کرد به آزا که همیشه بود و با چشمای مهربونش حمایتش میکرد.صدای چشمه رو میشنید بوی گلای دشت رو حس میکرد.لبخند اومد رولبش چشماشو باز کرد همه جا سیاه بود تاریک بود.صدای چشمه نبود در عوض صدای ناله مهیار میومد و صدای نفرینای صنم
و تنها چیزی که به ذهنش رسید همین بود به کدامین گناه.
به خواست مهیار دیگه نذاشتن جلوش آفتابی بشه. هر روز مثل یه زندانی تو انبار میموند براش آب ونون میبردن و گاهی دلشون میسوخت یه لیوان شیر.یکماه بود که زندگیش تو انباری ادامه داشت.یکماه تو یه سلول انفرادی بدون هیچ همدمی صبح تا شب میرفت تو خیال خودش فکر میکرد امروز در باز میشه آزا با اهالی روستاشون میان اورنگ میزنن اون ازدست مهیار نجات میدن میبرن.ولی روزها میگذشت و خبری نبود.بعد از 5 هفته مهیار آروم شد یه روز که میخواست بره بیرون چشمش خورد به در انبار خیلی وقت بود ندیده بودش در باز کرد نور خورد به چشماش دستشو گرفت جلو نور در بسته شد.دستشو از جلو چشماش برداشت.مهیار نگاش کرد باورش نشد اون همون دختریه که توی کوه پیدا کرد تنها چیزی که آشنا بود چشمای درشتش بود که همیشه از ترس درشتر میشد.باخودش گفت خدایا ما چیکار کردیم چه جوری جواب پس بدیم این دختر ما رو میبخشه؟معلومه که نه شکنجه روحی شکنجه جسمی گرسنگی کار چرا اون تاوان کار نکرده رو پس بده ما چیکار کردیم خدا؟پدرش صداش زد رفت بیرون. برگشت خونه سرخورده داغون پشیمون.هفته آینده محرم شروع میشد از جلو تکیه رد شد با خودش گفت من میتونم دوباره بیام اینجا با چه رویی بیام. -مادر -بله؟ -بذار از فردا بیاد بیرون -باشه نور چشماشو اذیت میکرد ولی خوشحال بود از آزادی. خونه شلوغ بود خانواده سروناز و حسین اونجا بودن کم کم نبود عباس عادی شده بود.داشت تخم مرغ جمع میکرد.صدای خنده اهل خونه بلند بود.خوشبحالشون یعنی الان خانواده منم خوشحال هستن منو فراموش کردن ولی من که نمردم خفه شو روژان تو هم مردی همون تو کوه مردی گرگه بهت حمله کرد.تو مردی تخم مرغارو جمع کرد تو دامنش اومد برگرده یکی پشت سرش -پخ صدای جیغ روژان شکستن تخم مرغ و خنده پسرک حسین هم صدا شد همه اومدن بیرون -دختر دست وپا چلفتی ببین چیکار کردی خاک برسر بی عرضه ات دنیا با حقارت نگاهش کرد و گفت: -مامان خودت ناراحت نکن ولش کن بیا بریم تو -چی چی بریم تو ده تا تخم مرغ شکسته صدای مهیار اومد -خب حالا چیکار کنه میخوای از حقوقش کم کنی یا اخراجش کنی لحنش مسخره بود همه زدن زیر خنده بغض گلوشو گرفت که صدای صنم شنید نه ده روز که شام نخورد حواسش جمع میکنه پسرک حسین پشیمون از کارش نگاهش دوخت به چشمای خیس روژان فکر کرد چق